هبوط
ارغوان با صدای هزار هزارتا گنجشگ که داشتن جان عشاق شجریان رو زمزمه میکردن بیدار شد، رفت کنار پنجره و صورتش رو چسبوند به شیشه و گرمای صورتش شوق زندگی رو انژکسیون کرد تو رگ سرد پنجره، پنجره جونگ رفت و کم کم رنگهای مداد رنگی برگ درختا رو نقاشی کردن، رنگ کردن.
برگشت نشست روبروی آینه و زل زد تو قاب عکس، زل زد تو چشمای ارسلان که تو عکس نشسته بود روی کنگره دیوار و دست دراز کرده بود سمت ارغوان.
گره موهاش رو باز کرد و ریخت روی شونه هاش، تمام برفی که آسمون دریغ کرده بود از تن درختا، نشسته بود روی موهای ارغوان.
ارغوان سرمه کشید به چشماش، ارغوان سرخاب کرد، سفیداب کرد و بلند شد عکس رو برداشت بغل کرد و دراز کشید.
ارغوان قاب عکس تو دستاش بود و زل زده بود به عکس، از مادرش پرسید، مادر بزرگم کجا رفت؟ و ارغوان گفت: نمیدونم فقط یک روز صبح دیدم ارغوان نیست و قاب عکسی که هیچ وقت ازش جدا نمی شد کنار آینه مونده.
و ارغوان توی قاب عکس دست ارسلان رو گرفته بود و کنارش رو کنگره دیوار نشسته بود.
- ۹۷/۰۸/۱۹