هبوط الفبا
خانم الف گفت: اون پرنده رو میبینی؟ دو سه روزی هست که نشسته رو اون بید مجنون و تکون نمیخوره. خانم ب گفت: بید مجنون پناه عاشقاست، اون پرندهم حتمن عاشقه.
آقای پ گفت: پاهاش، شاید پاهاش گیر کرده تو شاخه ها. خانم ت سرشو به نشانه تاثر تکون داد و گفت: تا بوده همین بوده، عاشقی همه رو اسیر میکنه، فرقی بین آدم و پرنده نیست. خانم ث گفت: ثابت مونده، انگاری مرده که. آقای جیم انگار که یهو برق گرفته باشدش از جا پرید و گفت: جادوگر، حتمن یه جادوگره که خودشو شبیه پرنده کرده. خانم چ خندهش گرفت و نگاه عاقل اندر سفیهی به بقیه کرد و گفت: چکاوکه، چرا هی میگین پرنده، اسم داره خب، چکاوک. آقای ح پکی به سیگارش زد و گفت: حاشیه نرین، پرنده پرندهست. خانم خ همینطور که داشت با ناخنش ور میرفت از رو صندلی بلند شد و گفت: خاطرخواهی بد دردیه، خیلی بد. آقای د برگشت و پشت به پنجره کرد و گفت: داستانی شد این قضیه و باز برگشت رو به پنجره. خانم ذ همونطوری که داشت گره روسریشو سفت میکرد از بقیه فاصله گرفت و رفت روبروی آینه و با خودش گفت: ذهن آدمیزاد کجاها که نمیره، ذوقم میکنن با این حرفایی که میزنن. آقای ر دستی به سیبیلاش کشید و تابشون داد و گفت: راستش رو بخواین من فکر میکنم اون پرنده مرده، یعنی یخ زده، این چند روز هوا خیلی سرد بود. خانم ز دست آقای ر رو از روی پاش برداشت و گفت: زجر کش شده پس، حیوونی، امان از عاشقی. خانم ژ برگشت سمت خانم ز و گفت: ژنرال ارتشم که باشی، مرد جنگم که باشی عاشقی از پا درت میاره. خانم سین یهو برگشت سمتشون و گفت: ساکت، ساکت، انگاری داره تکون میخوره. آقای شین نشست رو صندلی و گفت: شورش رو درآوردین، یه پرندهست دیگه، اینهمه سناریو عشقی چیدنتون چیه دیگه. آقای ص زیر لب غرغری کرد و گفت: صیاد عشق هنوز صیدت نکرده تا بفهمی عاشقی چیه. آقای ض ادامه حرف رو گرفت و گفت: ضرب شست عشق رو نچشیده برا همین داره هارت و پورت میکنه. خانم ط خنده ریزی کرد و گفت: طلبکارم هست، انگار ما گفتیم بشینه و به حرفامون گوش کنه. خانم ظ روی صندلی جا به جا شد و گفت: ظاهرا این بحث بی نتیجهست. آقای ع یه سیگار از تو پاکت روی میز برداشت و گذاشت گوشه لبش و گفت: عاشق پیشههای حراف و سیگارش رو روشن کرد. آقای غ از کنار آقای ع بلند شد که دود سیگار اذیتش نکنه و تکیه داد به دیوار و گفت: غریزه و ذات انسان با عشق آمیخته و آدمیزاد غالبا اسیر عشق میشه. خانم ف سینه بندش رو روی سینهش جابهجا کرد و گفت: فایده ش چیه؟ فقط دردسر و گرفتاری. آقای ق همونطوری که چشمش به سینه های خانم ف بود گفت: قبول نداری که عشق با ذات آدم سرشته شده و نمیشه ازش فرار کرد؟. آقای ک خنده بلندی کرد و گفت: کار به جاهای باریک کشید، از پرنده رسیدیم به فلسفه زندگی. خانم گ از کنار پنجره برگشت و خودشو انداخت رو صندلی و گفت: گردن درد نگرفتین اینقدر بالا رو نگاه کردین؟ خانم ل صندلی رو کشید عقب و زانوهاشو تکیه داد به میز و گفت: لطفا یکی به من بگه قضیه پرنده یخ زده به عاشقی چه ربطی داره؟ آقای م میز رو هل داد جلو و پاهای خانم ل چسبید به سینه هاش و گفت: منم میخواستم همینو بگم. خانم نون درحالی که داشت ناخنش رو فوت میکرد تا لاکش خشک بشه گفت: نشستین اینجا و هی حرف میزنین خب یکی تون بره ببینه شاید هنوز زنده باشه. آقای و خم شد و جای کش جورابشو خاروند و با تمسخر گفت: والاحضرت هر وقت لاک زدنش تموم شد خودش پاشه بره ببینه چه خبره. خانم ه نگاه تندی به آقای و کرد و گفت: همین دیگه، همراه نیستین. آقای ی انگار که چرتش پاره شده باشه هاج و واج بقیه رو نگاه کرد و گفت: یکی تون پاشه اون تابلو رو از کنار پنجره برداره.
- ۹۹/۱۱/۰۹