پرندگان می‌روند در پرو بمیرند

هبوط الفبا

پنجشنبه, ۹ بهمن ۱۳۹۹، ۱۲:۳۶ ق.ظ

خانم الف گفت: اون پرنده رو میبینی؟ دو سه روزی هست که نشسته رو اون بید مجنون و تکون نمیخوره. خانم ب گفت: بید مجنون پناه عاشقاست، اون پرنده‌م حتمن عاشقه.  
آقای پ گفت: پاهاش، شاید پاهاش گیر کرده تو شاخه ها. خانم ت سرشو به نشانه تاثر تکون داد و گفت: تا بوده همین بوده، عاشقی همه رو اسیر میکنه، فرقی بین آدم و پرنده نیست. خانم ث گفت: ثابت مونده، انگاری مرده که. آقای جیم انگار که یهو برق گرفته باشدش از جا پرید و گفت: جادوگر، حتمن یه جادوگره که خودشو شبیه پرنده کرده. خانم چ خنده‌ش گرفت و نگاه عاقل اندر سفیهی به بقیه کرد و گفت: چکاوک‌ه، چرا هی میگین پرنده، اسم داره خب، چکاوک. آقای ح پکی به سیگارش زد و گفت: حاشیه نرین، پرنده پرنده‌ست. خانم خ همینطور که داشت با ناخنش ور میرفت از رو صندلی بلند شد و گفت: خاطرخواهی بد دردیه، خیلی بد. آقای د  برگشت و پشت به پنجره کرد و گفت: داستانی شد این قضیه و باز برگشت رو به پنجره. خانم ذ همونطوری که داشت گره روسریشو سفت میکرد از بقیه فاصله گرفت و رفت روبروی آینه و با خودش گفت: ذهن آدمیزاد کجاها که نمیره، ذوقم میکنن با این حرفایی که میزنن. آقای ر دستی به سیبیلاش کشید و تابشون داد و گفت: راستش رو بخواین من فکر میکنم اون پرنده مرده، یعنی یخ زده، این چند روز هوا خیلی سرد بود. خانم ز دست آقای ر رو از روی پاش برداشت و گفت: زجر کش شده پس، حیوونی، امان از عاشقی. خانم ژ برگشت سمت خانم ز و گفت: ژنرال ارتشم که باشی، مرد جنگم که باشی عاشقی از پا درت میاره. خانم سین یهو برگشت سمتشون و گفت: ساکت، ساکت، انگاری داره تکون میخوره. آقای شین نشست رو صندلی و گفت: شورش رو درآوردین، یه پرنده‌ست دیگه، اینهمه سناریو عشقی چیدنتون چیه دیگه. آقای ص زیر لب غرغری کرد و گفت: صیاد عشق هنوز صیدت نکرده تا بفهمی عاشقی چیه. آقای ض  ادامه حرف رو گرفت و گفت: ضرب شست عشق رو نچشیده برا همین داره هارت و پورت میکنه. خانم ط خنده ریزی کرد و گفت: طلبکارم هست، انگار ما گفتیم بشینه و به حرفامون گوش کنه. خانم ظ روی صندلی جا به جا شد و گفت: ظاهرا این بحث بی نتیجه‌ست.  آقای ع یه سیگار از تو پاکت روی میز برداشت و گذاشت گوشه لبش و گفت: عاشق پیشه‌های حراف و سیگارش رو روشن کرد. آقای غ از کنار آقای ع بلند شد که دود سیگار اذیتش نکنه و تکیه داد به دیوار و گفت: غریزه و ذات انسان با عشق آمیخته و آدمیزاد غالبا اسیر عشق میشه. خانم ف سینه بندش رو  روی سینه‌ش جابه‌جا کرد و گفت: فایده ‌ش چیه؟ فقط دردسر و گرفتاری. آقای ق همونطوری که چشمش به سینه های خانم ف بود گفت: قبول نداری که عشق با ذات آدم سرشته شده و نمیشه ازش فرار کرد؟. آقای ک خنده بلندی کرد و گفت: کار به جاهای باریک کشید، از پرنده رسیدیم به فلسفه زندگی. خانم گ از کنار پنجره برگشت و خودشو انداخت رو صندلی و گفت: گردن درد نگرفتین اینقدر بالا رو نگاه کردین؟ خانم ل صندلی رو کشید عقب و زانوهاشو تکیه داد به میز و گفت: لطفا یکی به من بگه قضیه پرنده یخ زده به عاشقی چه ربطی داره؟ آقای م میز رو هل داد جلو و پاهای خانم ل چسبید به سینه هاش و گفت: منم میخواستم همینو بگم. خانم نون درحالی که داشت ناخنش رو فوت میکرد تا لاکش خشک بشه گفت: نشستین اینجا و هی حرف میزنین خب یکی تون بره ببینه شاید هنوز زنده باشه. آقای و خم شد و جای کش جورابشو خاروند و با تمسخر گفت: والاحضرت هر وقت لاک زدنش تموم شد خودش پاشه بره ببینه چه خبره. خانم ه نگاه تندی به آقای و کرد و گفت: همین دیگه، همراه نیستین. آقای ی انگار که چرتش پاره شده باشه هاج و واج بقیه رو نگاه کرد و گفت: یکی تون پاشه اون تابلو رو از کنار پنجره برداره.

  • هبوط نیلی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی