هبوط ۱۴۰۲۱۱۰۲
برایت نوشتم من از نبودنهایت میترسم، انگار که در آسانسور گیر کرده باشم و هیچ کسی در آن ساختمان لعنتی نباشد که صدای فریادهایم را بشنود که من از جای تنگ و تاریک میترسم، حتی از آسانسوری که بالاتر از طبقه پنجم برود. برایت نوشتم دلم میخواهد برایم شعر بخوانی و من فکر کنم پاهایم زیر لحاف کرسیست و من دستانم را زدهام زیر چانهام و خیره به لبهای تو، لبهای تو، لبهای تو هستم که هر یک واژه که از آن میتراود انگار انگشتان باران روی پیانوی کهنه ته انباری خانه نوه دختری بتهون ضرب میگیرد. برایت نوشتم من به تو فکر میکنم و فکر میکنم کاش یک شب زیر نور مهتاب دستهای تو را طوری گرفته باشم که انگار یک نفر نابینا میخواهد از این سمت خیابان شلوغ به آن سمتش برود. که انگار من تمام بودنم تو باشی و هیاهوی خیابانی که سر پیچش یک تصادف شده، هیچ باشد.
برایت نوشتم پستچی محل مرا خوب میشناسد و هر روز چند روزنامه رسمی برای من میآورد و فکر میکند من که تا این وقت روز در خانه نشستهام چطور اینهمه کار میکنم و من فکر میکنم همه اینها بهانهست که یک روز یک نامه با دستخط تو برایم بیاورد که نوشته باشی دوستت دارم.
برایت نوشتم من دلم میخواهد برای تو بنویسم.
- ۰ نظر
- ۰۲ بهمن ۰۲ ، ۲۳:۴۴