همنشینی با نادان
گفتهاند در روزگار گذشته و سرآمده، پادشاهی بوده خویشتن بین و خودستا، خداوند و دارنده فرزینی هوشمند و هوشیار. روزی پادشاه بر فرزین خود خشم گرفت و او را به سیاهچال درانداخت و فرمانها بداد بر رنج و شکنجه فرزین دلیر. باری، روزگاری سپری شد و تاونده تاجدار نیازمند رای فرزین خویش شد و فرمان بداد تا وزیر نگون بخت را به پیشگاه آورند. فرستادگان شاهنشاه به پی جویی وزیر به اسارتگاه فرزین درآمده و دستور شاه به او رسانیدند. وزیر از پذیرش فرمان شهریار سرباز زده و پیغام داد که در خلوتگه خود زنده دل میزید و سپاسدار دادار خویش است. این سخن بر شهنشاه گران آمد و فرمان داد تا بر رنج و شکنجه فرزین بیفزایند تا گردن به فرمان نهد. فرزین بر درد و دشواری تاب آورده و فرمان شاه را گردن ننهاد. پادشاه فگار و وامانده در پی راه چارهای برای به زانو در آوردن وزیر خویش، تلخکش را فرخواند و راه چاره جست. تلخک، اندیشید و چنین گفت که شهنشاه باید نادانترین تن از درباریان را چندی همنشین فرزین کند. چنین کردند و پیشکاری نادان را همبند و همنشست فرزین کردند. ساعتی چند نگذشته فرزین به زندانبان پیام داد که فرمان پادشاه را گردن مینهم، مرا از همنشینی این نادان رها کنید.
- ۰۰/۰۳/۱۲