هبوط در ۱۳۹۹۱۱۲۳
از ابتدای صف شمرده بودم یک دو سه و من نفر شصت و هفتم در صف بودم. اولین نفر یک پزشک بود با موهایی بور و چشمانی آبی، راستش چشمانش را ندیدم و حتی شغلش را، اما احساس کردم کسی که موهایش آن رنگی باشد و پوستش اینقدر سفید حتمن هم باید چشمانش آبی باشد و کسی که این مشخصات را داشته باشد باید پزشک باشد، آنقدر درگیر حدس زدن حول و حوش نفر اول بودم که نفر دوم و سوم را اصلا به خاطر نمیآورم، نفر چهارم یک زن سرخ و قد کوتاه بود با پاهایی که به زور وزنش را تحمل میکردند، بقیه تا نفر بیست و سوم که یک زن با بیکینی صورتی و سینه هایی بزرگ و زیبا بود آنچنان جذابیتی نداشتند که در خاطرم بمانند، مکث کردم تا قشنگ براندازش کنم و دنبال یک نقطه مشترک باشم برای شروع حرف زدن و ادامه دادنش که نفر پشت سری چنان هلم دادم که دست کم به اندازه ده نفر در صف به جلو پرتاب شدم و با صورت به زمین خوردم بعد با صورتی پر از خون که از پیشانیم جاری بود باز شروع به شمردن کردم و حالا من نفر شصت و هفتم در صفی بودم که قرار بود یکی یکی وارد خواب نفر شصت و هشتم بشویم.
- ۹۹/۱۱/۲۳