پرندگان می‌روند در پرو بمیرند

هبوط در ۱۳۹۹۱۱۲۳

پنجشنبه, ۲۳ بهمن ۱۳۹۹، ۱۰:۱۵ ق.ظ

از ابتدای صف شمرده بودم یک دو سه و من نفر شصت و هفتم در صف بودم. اولین نفر یک پزشک بود با موهایی بور و چشمانی آبی، راستش چشمانش را ندیدم و حتی شغلش را، اما احساس کردم کسی که موهایش آن رنگی باشد و پوستش اینقدر سفید حتمن هم باید چشمانش آبی باشد و کسی که این مشخصات را داشته باشد باید پزشک باشد، آنقدر  درگیر حدس زدن حول و حوش نفر اول بودم که نفر دوم و سوم را اصلا به خاطر نمی‌آورم، نفر چهارم یک زن سرخ و قد کوتاه بود با پاهایی که به زور وزنش را تحمل میکردند، بقیه تا نفر بیست و سوم که یک زن با بیکینی صورتی و سینه هایی بزرگ و زیبا بود آنچنان جذابیتی نداشتند که در خاطرم بمانند، مکث کردم تا قشنگ براندازش کنم و دنبال یک نقطه مشترک باشم برای شروع حرف زدن و ادامه دادنش که نفر پشت سری چنان هلم دادم که دست کم به اندازه ده نفر در صف به جلو پرتاب شدم و با صورت به زمین خوردم بعد با صورتی پر از خون که از پیشانی‌م جاری بود باز شروع به شمردن کردم و حالا من نفر شصت و هفتم در صفی بودم که قرار بود یکی یکی وارد خواب نفر شصت و هشتم بشویم.

  • هبوط نیلی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی