هبوط یک پدر بزرگ دوست داشتنی
دوشنبه, ۱۹ مرداد ۱۳۹۴، ۰۷:۴۵ ب.ظ
آنقدر پدربزرگم راه و رسم زندگی را نشان همه ما داد و همه ما که هیچ ، حتی یک نفرمان گوش شنوا نداشتیم و این گوشمان در بود و آن یکی دروازه که یک روز گرم امرداد همچنان که گوشه حیاط روی صندلیش نشسته بود و آفتاب میگرفت و باغچه اش را نگاه میکرد و برای گنجشگ ها نان خورد میکرد که لااقل آنها برای حرفهایش و مهربانیش تره خورد می کنند زنگ زد به پدرم که او هم زنگ بزند به بقیه خدم و حشم و خواهرها و برادرش که بیایند و وقتی آمدند سرش را گذاشت روی پای پدرم و همچنان که که در چشمش چشم دوخته بود و میدانم ته دلش می گفت چقدر گفتم که راه و رسم زندگی را یاد بگیرید و یاد نگرفتید ، چشمش رابرای همیشه بست و رفت . به گمانم دق کرد بس که میدید کسی گوش شنوا ندارد
- ۱ نظر
- ۱۹ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۴۵