پرندگان می‌روند در پرو بمیرند

هبوط یک پدر بزرگ دوست داشتنی

دوشنبه, ۱۹ مرداد ۱۳۹۴، ۰۷:۴۵ ب.ظ

آنقدر  پدربزرگم راه و رسم زندگی را نشان همه ما داد و همه ما که هیچ ، حتی یک نفرمان گوش شنوا نداشتیم و این گوشمان در بود و آن یکی دروازه  که یک روز گرم امرداد همچنان که گوشه حیاط روی صندلیش نشسته بود و آفتاب میگرفت و باغچه اش را نگاه میکرد و برای گنجشگ ها نان خورد میکرد که لااقل آنها برای حرفهایش و مهربانیش تره خورد می کنند زنگ زد به پدرم که او هم زنگ بزند به بقیه خدم و حشم و خواهرها و برادرش که بیایند و وقتی آمدند سرش را گذاشت روی پای پدرم و همچنان که  که در چشمش چشم دوخته بود  و میدانم ته دلش می گفت چقدر گفتم که راه و رسم زندگی را یاد بگیرید و یاد نگرفتید ، چشمش رابرای همیشه بست و رفت . به گمانم دق کرد بس که میدید کسی گوش شنوا ندارد

  • هبوط نیلی

نظرات (۱)

  • محمدهادی علی بابائی
  • خوب مردن ثمره خوب زندگی کردنه...
    خدا رحمتشون کنه.
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی